استادی به شاگردانش عقیده میآموخت؛ لاالهالاالله یادشان میداد. آنرا برایشان شرح میداد و بر اساس آن تربیتشان میکرد. روزی یکی از شاگردانش طوطیای برای او هدیه آورد، زیرا استاد پرورش پرندگان را بسیار دوست داشت.

استاد همواره طوطی را محبت میکرد و او را در درسهایش حاضر میکرد. تا آنکه طوطی توانست بگوید: لاالهالاالله. طوطی شب و روز لاالهالاالله میگفت؛ اما یک روز شاگردان دیدند که استاد به شدت گریه میکند.
وقتی از او علت را پرسیدند، گفت: گربهای طوطی را برد!
گفتند: برای این گریه میکنید؟ اگر بخواهید یکی بهتر از آنرا برای شما تهیه میکنیم.
استاد پاسخ داد: من برای این گریه نمیکنم. ناراحتی من از این است که طوطی با آنهمه لاالهالاالله که میگفت، وقتی گربه به او حمله کرد، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد میزد. زیرا او تنها با زبانش لاالهالاالله میگفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.

سپس استاد گفت: میترسم من هم مثل این طوطی باشم؛ تمام عمر با زبانم لاالهالاالله بگویم و وقتی که مرگ فرا رسد، فراموشش کنم و آنرا ذکر نکنم؛ زیرا قلب ما هنوز آنرا نشناخته است... .