سبد مقابل ما

بزرگی میگفت: یک وقت جلوی شما یک سبد سیب میآورند، شما اول برای کناریتان برمیدارید، دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید.

دقت کنید!

تا زمانی که برای دیگران برمیدارید، سبد مقابل شما میماند.

ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد میبرد.

نعمتهای خدا نیز اینطور است؛ «با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید»!

نمک و آب

روزی شاگرد یک پیر دانا از او درخواست «درسی به یاد ماندنی» کرد. پیر از شاگردش خواست کیسه‌ی نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه‌ی آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن‌هم به سختی!

استاد پرسید: «مزه‌اش چطور بود؟»

شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی‌شود آن‌را خورد.»

پیر دانا از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا کنار دریاچه رسیدند. استاد از او خواست تا نمک‌ها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن‌را بنوشد. شاگرد به‌راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید.

استاد این‌بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «معمولی بود.»

پیر دانا گفت: «رنج‌ها و سختی‌هایی که انسان در طول زندگی با آن‌ها روبه‌رو می‌شود، همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگ‌تر و وسیع‌تر می‌شود، می‌تواند بار آن‌همه رنج و اندوه را به‌راحتی تحمل کند. بنابراین،سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب!

حکایت مرگ و زندگی

گویند: صاحبدلی، وارد جمعی شد.

حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید.

پذیرفت.

کارهایش که تمام شد، همگی نشستند و چشمها به سوی او بود. مرد صاحبدل خطاب به جماعت گفت:

ای مردم! هر کس از شما که میداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد!

 

کسی برنخاست.

گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.

باز کسی برنخاست!

گفت: شگفتا از شما! که، «به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید»!

ایمان قلبی

استادی به شاگردانش عقیده می‌آموخت؛ لااله‌الاالله یادشان می‌داد. آن‌را برایشان شرح می‌داد و بر اساس آن تربیت‌شان می‌کرد. روزی یکی از شاگردانش طوطی‌ای برای او هدیه آورد، زیرا استاد پرورش پرندگان را بسیار دوست داشت.

استاد همواره طوطی را محبت می‌کرد و او را در درس‌هایش حاضر می‌کرد. تا آن‌که طوطی توانست بگوید: لااله‌الا‌الله. طوطی شب و روز لااله‌الا‌الله می‌گفت؛ اما یک روز شاگردان دیدند که استاد به شدت گریه می‌کند.

وقتی از او علت را پرسیدند، گفت: گربه‌ای طوطی را برد!

گفتند: برای این گریه می‌کنید؟ اگر بخواهید یکی بهتر از آن‌را برای شما تهیه می‌کنیم.

استاد پاسخ داد: من برای این گریه نمی‌کنم. ناراحتی من از این است که طوطی با آن‌همه لااله‌الاالله که می‌گفت، وقتی گربه به او حمله کرد، آن‌را فراموش کرد و تنها فریاد می‌زد. زیرا او تنها با زبانش لااله‌الاالله می‌گفت و قلبش آن‌را یاد نگرفته و نفهمیده بود.

سپس استاد گفت: می‌ترسم من هم مثل این طوطی باشم؛ تمام عمر با زبانم لااله‌الاالله بگویم و وقتی که مرگ فرا رسد، فراموشش کنم و آن‌را ذکر نکنم؛ زیرا قلب ما هنوز آن‌را نشناخته است... .